Web Analytics Made Easy - Statcounter
به نقل از «باشگاه خبرنگاران»
2024-05-04@17:57:42 GMT

شهیدی که شهادتش را خبر داد

تاریخ انتشار: ۱۶ مرداد ۱۴۰۲ | کد خبر: ۳۸۴۰۶۴۰۲

شهیدی که شهادتش را خبر داد

محمدرضا حبیب‌زاده احمدی یا همان «حاج حبیب» متولد روستای بالا احمدکلای از توابع شهرستان بابلسر استان مازندران بیش از ۱۴۱ ماه در مناطق عملیاتی جنوب غرب کشور حضور داشته است.

وی راوی کتاب کاک خاک است که به قلم فاطمه قنبری نوشته شده، در این کتاب تاریخ شفاهی دیار کردستان همراه با تصاویر، اسناد و اسامی شهدای مازندران مکتوب و در چهارفصل «از دوران کودکی»، «پیش از انقلاب اسلامی»، «ورود به کردستان» و «سنندج» تنظیم و به چاپ رسیده که اخیر رونمایی و وارد بازار نشر شده است.

بیشتر بخوانید: اخباری که در وبسایت منتشر نمی‌شوند!

حاج حبیب قبل از پیروی انقلاب اسلامی فعالیت‌های سیاسی خود را از سوم ابتدایی قبل از شروع کلاس‌ها از طریق گذاشتن اعلامیه‌های حضرت امام (ره) بر روی میز مدیر و معلمان آغاز کرد یک سال و اندی به نشر این اعلامیه‌ها پرداخت و در محافل سیاسی، اجتماعی، راهپیمایی‌ها و تظاهرات حضور چشمگیری داشت تا خرداد سال ۱۳۵۹ که نیرو‌ها به گنبد، قال گنبد، قال آمل و قال کردستان اعزام می‌شدند و برادر بزرگ‌تر و برخی از بستگانش در کردستان بودند و نیرو‌های فداییان اسلام هم از استان مازندران و دیگر استان‌ها به جبهه اعزام می‌شدند.

با اینکه ۱۴ سال سن بیشتر نداشت تصمیم گرفت به جبهه غرب کشور برود.

این رزمنده دفاع مقدس که ۱۴ سال از عمر خود را به‌عنوان مجاهد در جبهه غرب و مقابله با منافقان در کردستان سپری کرده در بیان خاطرات خود از جنگ چنین روایت می‌کند: باتوجه به حرکات دشمنان داخلی اعم از منافقان و گروه‌های ضدانقلاب نظیر دمکرات و کومله اشتیاق داشتم برای کمک به رزمندگان به مناطق عملیاتی غرب کشور بروم.

حاج حبیب و همرزمانش در سال ۱۳۵۶ مریوان

خرداد سال ۱۳۵۹ به سپاه بابلسر مراجعه کردم و به فرمانده این ارگان گفتم علاقه‌مند هستم برای کمک به نیرو‌ها به کردستان بروم؛ اما او پاسخ داد سن شما کم است و گفت پسر جان هنوز دهانت بوی شیر می‌دهد و با اعزام بنده به کردستان مخالفت کرد. در فکر بودم چگونه خود را به کردستان برسانم، دایی‌ام در خیابان پاسداران فعلی بابلسر یک مغازه ساندویچی داشت از او خواهش کردم اجازه دهد در تابستان که مدارس تعطیل است آنجا کار کنم.

او پذیرفت؛ در این مدت ۹۹ تومان دستمزد دریافت و آن را پس‌انداز کردم، مهرماه از بابلسر به بابل میدان شیر و خورشید و از آنجا با اتوبوس به سمت تهران ترمینال شرق رفتم. به‌سختی یک ماشین پیدا کردم و خود را به ترمینال آزادی رساندم تا سوار اتوبوس همدان شوم، ۹ شب حرکت کردیم و ۳ صبح به مقصد رسیدیم.

۲۱ آبان بود، از آنجا می‌خواستم به سمت کردستان بروم که جاده بسته بود، باید تا ۹ صبح صبر می‌کردم تا جاده باز شود، خودرو‌های سبک‌وسنگین بر سر راه همدان که یک مسیر آن به کرمانشاه و مسیر دیگر به کردستان می‌رفت، منتظر ماندم تا جاده باز شود. بعد از باز شدن راه، پنج نفر با دوشکا آمدند و در جلو و عقب خودرو‌ها قرار گرفتند، ساعت سه به سنندج رسیدیم، در مهرماه هوای کردستان بسیار سرد است هر چند سرمای اکنون با سرمای آن زمان قابل‌قیاس نیست، همه به زبان کردی صحبت می‌کردند.

با پرس‌وجو محل استقرار سپاه را پیدا کردم. این ارگان کنار پادگان لشکر ۲۸ کردستان با عنوان «سازمان پیش‌مرگان کرد مسلمان» قرار داشت؛ اما به دلیل اتمام ساعت اداری آنجا تعطیل شده بود. به نگهبان آنجا گفتم با فرمانده کار دارم. گفت از اینجا برو.

بر دیوار ساختمان ارتش تکیه دادم و شب را تا صبح در آنجا سپری کردم، هوا بسیار سرد بود و من گرسنه بودم، به من گفتند اگر صد متر پایین‌تر بروی یک مغازه ساندویچ‌فروشی وجود دارد. یک ساندویچ کتلت خریدم. عقربه‌های ساعت بر روی ساعت ۴ بامداد قرار گرفت، از دور دیدم یک ماشین به سمت من می‌آید، انگار به من الهام شد که برو جلو آن‌ها به تو کمک می‌کنند، من روبروی خودرو‌ها که دو سیمرغ، یک استیشن و یک وانت بود، ایستادم. به فاصله پنج تا ۶ متری خودرو‌ها ایستادند و آن‌ها سمت پیش‌مرگان مسلمان پیاده شدند و با اسلحه به سمت من آمدند.

یکی از آن‌ها بسیار خوش‌سیما و نورانی بود. به سمت من آمد و گفت که فرزندم چه می‌خواهی. پاسخ دادم برای خدمت به سپاه مازندران رفتم. آن‌ها گفتند سنم کم است، خودم به اینجا آمدم. با گفتن این جمله به من اعتماد کرد. با هم سوار بر ماشین شدیم و به پادگان رفتیم، بعد دستور داد به من لباس گرم بدهند تا استراحت کنم، لباس، یک اورکت، و یک جفت پوتین به من دادند، آن روز استحمام و استراحت کردم.

بعد گفتند فردا صبح فرمانده منتظر شماست، ۷:۴۵ دقیقه صبح یک خودرو دنبال شما می‌آید تا شما را نزد فرمانده ببرد، بعد از دیدن فرمانده به او موضوع را گفتم که به‌خاطر سن کم و کوتاهی قد اجازه آمدن به کردستان برای مقابله با دشمنان را به من نداند، حدود ۲ ساعت با هم صحبت کردیم و صبحانه خوردیم. بعد یک نامه به سپاه محمد رسول‌الله (ص) برای گذراندن دوره آموزش برای من نوشت، پس از دو ماه آموزش ما در گروه‌های مختلف تقسیم شدیم و مرا به گروه سپاه مریوان فرستادند.

حاج حبیب سال ۱۳۶۷ سنندج

مهر تأیید شهید بروجردی پای نامه جوان ۱۴

سال ۱۳۶۲ که می‌خواستم به استخدام سپاه پاسداران درآیم نیرو‌های هسته گزینش که اصفهان بودند بعد از مصاحبه و پرکردن فرم‌ها گفتند که معرف شما چه کسی بود که به کردستان آمدی گفتم او را نمی‌شناسم، فردی به من نامه داد تا در سنندج در دوره‌های آموزشی شرکت کنم؛ اما او را نمی‌شناسم، به من گفتند که معرفت را با خودت بیاور با یک ماشین به سمت پادگان محمد رسول‌الله (ص) رفتم، جعفرزاده فرمانده آنجا اهل بابل از استان مازندران بود.

از او خواهش کردم پرونده مرا بیاورد و معرفی‌نامه را به من بدهد او آن را به من داد؛ اما من به امضا و نام آن فرد در نامه توجه نکردم، بعد گفتم از این نامه کپی می‌خواهم مرا با یک راننده فرستاد به سنندج تا از آن نامه کپی بگیرم و اصل نامه را به او برگردانم، من هم بعد از انجام کار کپی نامه را داخل پاکت گذاشتم و به راننده دادم تا آن را به فرمانده بدهد من هم به مریوان بازگشتم تا اصل نامه را به هسته گزینش سپاه بدهم فردای آن روز به آنجا رفتم و نامه را به مسئول مربوطه دادم.

او بعد از دیدن نامه سه بوسه بر آن زد، بعد پرسید این فرد چه کسی است؟ گفتم نمی‌دانم پاسخ داد، نمی‌دانی معرف تو کیست، این امضای شهید بروجردی است شما امضای این شهید را داری؛ اما خودت خبر نداری، گفتم نه، سال ۱۳۵۹ زمانی که ۱۴ساله بودم از مازندران به کردستان آمدم و از او به‌عنوان فرمانده خواستم به من یک نامه بدهد تا در کردستان خدمت کنم، او چهره‌ای نورانی داشت و مرا تحویل گرفت بعد به من یک نامه داد تا در دوره آموزشی شرکت کنم این یکی از خاطرات شیرین خدمتم در کردستان است.

کسی مانند شهید بروجردی را نداریم، او از ارباب و رجوع تکریم می‌کرد، بی‌بدیل و شهید راه حق بود، وقتی به من نامه داد؛ چون گمنام بود من او را نشناختم با اینکه مرا نمی‌شناخت به من کمک کرد.

مناطق عملیاتی در اختیار ما بود؛ اما قطعنامه به امضا رسید

از سال ۱۳۵۹ تا ۱۳۷۴ بیش از ۱۴ سال در جبهه حضور داشتم، هشت سال در جبهه‌های جنگ حق علیه باطل و پس از پیروزی در دفاع مقدس در منطقه عملیاتی پنجوین بودم که از طریق اخبار متوجه شدیم قطعنامه ۵۹۸ امضا شد، بر سروصورت خود می‌زدیم و با گریه می‌گفتیم ما در منطقه عملیاتی و خط مقدم هستیم و مناطق عملیاتی در اختیار ماست، چرا قطعنامه به امضا رسیده است، امام فرمود من جام زهر را نوشیدم و قطعنامه را امضا می‌کنم. با شنیدن این حرف بسیار ناراحت شدیم و گفتیم چه کسی امام (ره) را اذیت می‌کند که دست به چنین کاری زده، اگرچه قطعنامه پذیرفته شد؛ اما دشمن عقب‌نشینی نکرد، پاتک زد و بسیاری از رزمندگان به شهادت رسیدند.

بعد از پایان جنگ دشمنان داخلی اعم از کومله، منافقان، دمکرات و احمد پادگانی در منطقه بودند، از اسفندماه نیرو‌های ضدانقلاب از سمت عراق و مرز‌هایی که باز بود وارد کشور می‌شدند، ترور‌ها و کمین در جاده‌ها از سوی منافقان وجود داشت و مناطق را ناامن می‌کردند، منافقان با نظامیان درگیر می‌شوند و ما تا پاک‌سازی منطقه از وجود آن‌ها در منطقه ماندیم. از دهه ۷۰ به بعد حضور این افراد در کشور کم‌رنگ شد؛ اما باز هم هر گروه از منافقان عملیات مختص به خود را در کشور انجام می‌داد.

دخترم سال ۱۳۶۴ در مریوان به دنیا آمد و دوره ابتدایی خود را در آنجا گذراند، دختر کوچکم هم سال ۱۳۶۷ در سنندج به دنیا آمد به همین دلیل به‌نوعی به این منطقه وابستگی پیدا کردیم و سال‌های زیادی از عمر خود را در آنجا ماندیم تا به مردم خدمت کنم.

حبیب زاده و همرزمانش سال ۱۳۴۶ مریوان

واکس‌زدن پوتین‌ها و شستن جوراب رزمندگان توسط فرمانده سپاه مریوان

وقتی که از خواب برای نماز صبح بیدار می‌شدیم، می‌دیدیم پوتین‌های ما واکس‌زده و جوراب‌هایمان شسته و آویزان شده است، نمی‌دانستیم این کار را چه کسی انجام می‌دهد T چند شب کمین کردیم تا فهمیدیم آن فرد ابو عمار فرمانده سپاه مریوان است. او کسی بود که با حضرت امام (ره) تبعید و با ایشان به وطن بازگشت، هر کسی بود در آن زمان یکی از رؤسای مملکت می‌شد؛ اما او کردستان را انتخاب کرد تا به مردم خدمت کند.

ابو عمار سردر اتاقش نوشته بود «یا حسین (ع)»، در اتاق او به روی همه باز بود و با همه اقشار دیدار داشت، او بعد از نماز شب بلند می‌شد، پوتین رزمندگان را واکس می‌زد و جفت می‌کرد چنین فردی به‌ندرت پیدا می‌شود. ما هر چه از شهید بگوئیم کم گفته‌ایم او به من پیشنهاد داد ازدواج کنم و در جشن ما شرکت کرد. شیرین‌ترین لحظات زندگی ما زندگی در کنار این فرماندهان بااخلاص، بی‌ریا و بی‌بدیل بود آن‌ها پابه‌پای رزمندگان کار کردند و در جنگ به درجه رفیع شهادت رسیدند.

تلخ‌ترین خاطره زندگی‌ام بمباران مریوان و حلبچه بود

در حلبچه هم بیش از ۵۰ فروند هواپیما قبل از عملیات «والفجر ۱۰» به این شهر حمله کرد و هر هواپیما ۴ تا ۶ بمب شیمیایی با رایحه سیب را بر سر مردم ریختند و بیش از ۵۰۰ نفر به شهادت رسیدند. با اینکه حلبچه برای عراق بود گردان‌های سپاه و بسیج جنازه‌ها را با ماشین‌های سپاه جمع کردند، آن‌ها را در وانت می‌گذاشتیم و حمل می‌کردیم و این جنایت در تاریخ ثبت شد. این بدترین خاطره جنگ برای رزمندگان، فرماندهان و مردم است.

حاج داود تاریخ و ساعت شهادت را می‌دانست

حاج داود حسینی اهل تهران و یکی از فرماندهان سپاه مریوان در کردستان بود، سال ۱۳۶۲ جانشین او بودم، باید برای کاری به مازندران می‌رفتم، روز یکشنبه بود، گفتم سه روز مرخصی می‌خواهم، برگه مرخصی را امضا کرده بود؛ برای خداحافظی نزد وی رفتم، او صورتم را بوسید و گفت حبیب‌زاده سه‌شنبه غروب حرکت کن. چهارشنبه صبح مریوان باش. گفتم چرا پاسخ داد؛ چون سه‌شنبه غروب به شهادت می‌رسم، می‌خواهم چهارشنبه پیکر مرا تو به تهران ببری.

گفتم که چه می‌گویی من کار دارم؛ جواب داد به حرفم گوش کن، غروب سه‌شنبه او برای سرکشی به پایگاه رشیده در پنج‌کیلومتری مریوان می‌رود. شب آنجا می‌ماند. بین ۲ تا ۳ صبح ضدانقلاب به آنجا حمله می‌کند، فقط یک نفر از آنجا فرار می‌کند و بقیه بچه‌ها به شهادت می‌رسند.

چهارشنبه صبح با تلفن منزل پدر همسرم تماس گرفتند و گفتند با من کار فوری دارند حتماً با سپاه مریوان تماس بگیرم، بعد از شنیدن این خبر با آنجا تماس گرفتم. گفتند که دیشب حاج داود با ۱۹ نفر از بچه‌ها به شهادت رسیدند. بیا جنازه او را تحویل خانواده‌اش بده، با خود گفتم او خبر شهادتش را به من داد؛ اما من توجهی نکردم، سراسیمه به سمت مریوان رفتم، پنجشنبه به آنجا رسیدم پس از تحویل‌گرفتن پیکر حاج داود نمی‌دانستم خبر را چگونه به خانواده او بدهم.

با آمبولانس او را به تهران آوردم و به خانه او بردم؛ اما آنجا همسر و فرزندان او را ندیدم تا به آن‌ها بگوئیم او چگونه فردی بود، بردار شهید را دیدم از او پرسیدم خانواده او کجا هستند، گفت که، چون تعصبی هستند معمولاً با آقایان روبه‌رو نمی‌شوند. به برادر او گفتم حاج داود قبل از شهادت می‌دانست که کی، چه شب و ساعتی به شهادت می‌رسد و وصیت کرد من جنازه او را به خانواده‌اش تحویل دهم، من ادای تکلیف کردم و وظیفه‌ام را انجام دادم.

حاج حبیب مریوان سال ۱۳۶۴

پای چپم به تکه‌ای گوشت بالا و زیر پوتین آویزان بود

با شهید ابو عمار فرمانده سپاه در یک‌خانه در مریوان زندگی می‌کردیم وقتی او به شهادت رسید، خانواده وی به سمت مازندران کوچ کردند؛ اما ما آنجا ماندگار شدیم قبل از اینکه ضدانقلاب و هواپیما‌ها به شهر حمله کنند به همسرم گفتم امروز شهر بمباران می‌شود، از خانه بیرون نیا کنار طاقچه خانه خود را استتار کن، همیشه قبل از حمله به آن‌ها می‌گفتم از شهر خارج شوند؛ اما این بار روشم عوض شد و به آن‌ها گفتم در خانه بمانند. برای سرکشی به پایگاه شهید بهشتی و باهنر رفتم و چند فرمانده را سوار بر ماشین کردم و روبروی پایگاه بسیج مستقر شدیم، با شنیدن صدای هواپیما از ماشین پیاده شدیم، دیدیم هواپیما‌ها و توپخانه عراق به‌شدت شهر را می‌کوبند.

دوباره سوار ماشین شدیم تا حرکت کنیم، یک بمب بر روی ماشین خورد، به پایم نگاهی کردم دیدم یک ترکش به زیر پای چپم خورده و آن را از بین برده؛ ولی کامل از مچ قطع نشده و به تکه‌ای گوشت بالا و زیر پوتین آویزان بود. آقای شیروانی قبل از بمباران در حال وضوگرفتن بود و قصد داشت با چفیه آب وضو را از سروصورت خود خشک کند، همان چفیه را محکم بر روی ران پای من بست و گفت امروز این چفیه نصیب تو شد

در بین مسیر حس می‌کردم، به‌خاطر خون زیادی که از بدنم رفته و منتشرشدن درد ترکش‌ها در بدنم در حال بیهوش شدن بودم، بااین‌حال حواسم به سرنوشت نفرات عقب ماشین بود و تلاش می‌کردم تا قبل از بیهوشی بفهمم چه بلایی سر نیرو‌ها و فرمانده پایگاه آمده است، بعد‌ها فهمیدم دو فرمانده پایگاه به شهادت رسیدند و یک نفر که بر روی صندلی کنار راننده نشسته بود به‌شدت زخمی شده بود. سال ۱۳۶۲ در محور دزلی با یک قناسه به فک صورتم زدند، سال ۱۳۶۵ از ناحیه یک پا قطع عضو شدم، سال ۱۳۶۷ در منطقه حلبچه و مریوان شیمیایی شدم و دارای ۶۵ درصد جانبازی هستم.

خدمات‌رسانی به مردم کردستان بعد از انقلاب و جنگ

مردم کردستان بسیار خونگرم و مهمان‌نواز هستند، زمان طاغوت در زمینه فرهنگی در این منطقه کاری صورت نگرفته بود. کرد‌ها اعضای خانواده ما هستند، بعد از انقلاب در زمینه ارتقاء فرهنگ اقدامات زیادی در این استان صورت گرفت و آموزش‌وپرورش، نیروی انتظامی، جهاد، وزارت راه و سپاه اقدامات خوبی را در زمینه‌های آموزش، آب، برق، گاز و زیر ساخت انجام دادند.

دهه اول انقلاب منافقان و دشمن از طریق بمباران به مردم این خطه بسیار ضربه زدند، اهالی کردستان آرام و قرار نداشتند و از منافقان بیزار بودند؛ اگر الان هم منافقی را ببیند او را تکه‌پاره می‌کنند، اگرچه جنگ تمام شد؛ اما باید به مردم خدمت می‌کردیم و در ساخت مدارس، برق‌رسانی، جاده‌سازی، لوله‌کشی آب برای آن‌ها مشارکت می‌کردم، برای عبادت اهالی کردستان هم چند مسجد در این استان احداث شد.

سختی‌های مردم کردستان زمان جنگ و پس از آن

مردم کردستان در زمینه کشاورزی، ایاب‌وذهاب و معیشت با مشکل مواجه بودند، من این مشکلات را از نزدیک لمس کردم، هنوز هم سالی سه تا چهار بار برای کمک به مردم به کردستان و شهر‌های مرزی مریوان، بانه و سقز می‌روم.

دولت هنوز در روستا‌های دورافتاده کردستان نتوانسته کاری انجام دهد، بار‌ها به وزرا گفته‌ام کار کنید مردمان پنج استان کردستان، ایلام، سیستان و بلوچستان خوزستان و کرمانشاه با مشکلات متعددی بخصوص در بحث تحصیلات فرزندانشان روبرو هستند، این استان‌ها را خط‌قرمز و مشکلات آن‌ها را اولویت قرار دهید. من برای خدمت به مردم در تمام ساعت شبانه‌روز آماده هستم، کسی به مردم آسیب برساند با او مقابله می‌کنیم.

اگر جنگ شود جوانان فشن هم از کشور دفاع می‌کنند

ما فرزند این مرزوبوم هستیم و بر ما تکلیف بود وقتی متجاوزان به کشور حمله کردند به جبهه برویم، قول می‌دهم اگر دوباره به کشور حمله شود، جوانان مانند قبل اولین نفراتی هستند که برای مقابله با متجاوزان پیشتاز می‌شوند؛ چون امنیت کشور مانند ناموس و خانواده ما است، اگرچه دولتمردان نتوانسته‌اند مشکل جوانان را حل کنند؛ ولی این بحث جداست و قلب همه برای این خاک می‌تپد.

هر جوانی حتی آن‌هایی که سرووضعشان فشن است، اگر جنگ شود نفرات اولی هستند که به جبهه می‌روند و از امثال من سبقت می‌گیرند، من در جنگ تحمیلی دیدم، شهید رضا رضایی که فردی خوش‌گذران بود و امکان نداشت یک شب را بدون مواد الکلی سپری کند وقتی دید مرز‌ها تهدید شده، دست از همه چیز کشید و به کردستان آمد و در بدترین شرایط به شهادت رسید؛ بعثی‌ها او را به اسارت بردند و با شلیک ۱۹ تیر به سینه‌اش او را به شهادت رساندند.

نه‌تن‌ها او، بلکه بسیاری از لات‌های زمان طاغوت که به چیزی اعتقاد نداشتند در خط مقدم بودند. دشمن تا آخرین گلوله به ما شلیک می‌کرد، بعد تسلیم می‌شد. اما ما هرگز این گونه نبودیم، قبل از شلیک به شکل‌های گوناگون تلاش می‌کردیم بعثی‌ها، دمکرات‌ها و کومله‌ها تسلیم شوند.

وقتی امنیت از بین می‌رود و کشور نیاز به کمک داشته باشد همه برای کمک‌کردن بسیج می‌شوند؛ چون خاک مقدس است و اگر امنیت نباشد کسی آسایش ندارد.

منبع : ایرنا

باشگاه خبرنگاران جوان وب‌گردی وبگردی

منبع: باشگاه خبرنگاران

کلیدواژه: شهید روایت شهادت رسیدند مناطق عملیاتی مردم کردستان سپاه مریوان برای کمک حاج داود خودرو ها حاج حبیب سال ۱۳۵۹ نیرو ها چه کسی ۱۴ سال بر روی

درخواست حذف خبر:

«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را به‌طور اتوماتیک از وبسایت www.yjc.ir دریافت کرده‌است، لذا منبع این خبر، وبسایت «باشگاه خبرنگاران» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۳۸۴۰۶۴۰۲ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتی‌که در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.

با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.

خبر بعدی:

اصطلاح حشاشین مربوط به ترور فرماندهان صلیبی است

استاد تمام دانشگاه ادیان و مذاهب اسلامی می‌گوید اصطلاح «حشاشین» مربوط به حدود ۷۰ سال پس از مرگ حسن صباح بود. مسئله حشاشین ربطی به حسن صباح ندارد و به جنگ‌های صلیبی باز می‌گردد. این سریال، یک تاریخ تخیلی است. - اخبار فرهنگی -

به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم،‌ نشست نقد و بررسی سریال حشاسین با حضور حجت‌الاسلام مهدی فرمانیان استاد تمام دانشگاه ادیان و مذاهب اسلامی، حجت‌الاسلام سید علی بطحایی، فرقه‌شناس و پژوهشگر جریان‌های اسلامی و مهدی علمی دانشور استادیار ادیان شرق دانشکده ادیان و مذاهب برگزار شد.

 حجت‌الاسلام فرمانیان در این نشست گفت: سریال حشاشین بازتابهای بسیار فراوانی در جهان عرب و ایران داشته است. این سریال دربارۀ چه کسی است و چقدر به واقعیت نزدیک است؟ بنده با توجه به مطالعاتم در اسماعیلیه و کتب و مقالاتی که در این باره نوشتم، نکاتی را مطرح می‌کنم.

وی افزود: حسن صباح حوالی 445 تا 450 هجری قمری در قم و در یک خانوادۀ اثنی عشری به دنیا می آید. در 17 سالگی به شهرری می رود. در آنجا یکی از رهبران داعی به نام ضراب این جوان را جذب می کند و درس هایی به او می آموزد. این آموزه ها سبب می شود به سمت اسماعیلیه برود. در آن زمان خلافت اسماعیلیه در فاطمیان مصر بود؛ لذا علاقه داشت به مصر برود تا درس بخواند. در اصفهان نزد رهبر اسماعیلیه می رود. از آنجا به قاهره سفر می کند. در آنجا سه سال نزد داعیان اسماعیلی درس می خواند. علاقه مند بود که امام خود را که از نظر خودش امام معصوم بود، ببیند، اما موفق نمی‌شود. سپس به ایران باز می گردد و به تبلیغ اسماعیلیه می پردازد. در سال 483 به قلعۀ الموت می رود و در آنجا به عنوان معلم، به تدریس کودکان می پردازد. پس از آن، نیروهای آن قلعه به اسماعیلیه دعوت می شوند و اسماعیلی می شوند و افرادی هم از بیرون جذب می کند و به قلعه می آورد. پس از مدتی نزد رهبر زیدی ها می رود و می گوید قلعه را بدهید. او اجازه نمی دهد، اما می بیند سربازان اسماعیلی شدند.  او با سه هزار دینار قلعه را از رهبر زیدی مذهب می خرد.

زیرسوال بردن تاریخ با "حشاشین"، تلنگر جدی به سریال‌سازان

فرمانیان ادامه داد: در سال 485 اولین تروری که از سوی اسماعیلیه صورت می گیرد، کشتن خواجه نظام الملک بود. او با اسماعیلیه بد بود و آنها را ملحد می دانست و هرجا که آنها را می یافت، می‌کشت.

سه یار دبستانی افسانه است

وی  قصه «سه یار دبستانی» را افسانه ای بیش ندانست و گفت: زیرا حسن صباح که در قم به دنیا می آید، خواجه نظام الملک فردی 40 ساله است. آنها هیچ گاه همدیگر را ندیدند. حسن صباح به خراسان سفری نداشت و تمام سفرش در همان مناطق مرکزی ایران بود. «سه یار دبستانی» را خواجه رشید الدین فضل الله اولین بار در کتابش آورده و گفته این سه نفر با هم عهد بستند که هرکه به حکومت رسید، هوای آن یکی را داشته باشد. از نظر تاریخی جور در نمی‌آید.حسن صباح تا 17 سالگی در قم بود. از 17 سالگی به شهرری می‌رود و تا 21 سالگی در این شهر است. بعد به اصفهان می‌رود و تا 25 سالگی در اصفهان است. در 25 سالگی به  قاهره می‌رود و 30 سالگی باز می‌گردد. در این زمان، خواجه نظام الملک یک وزیر مقتدر سلجوقی است و هیچ ارتباطی با هم نداشت.

این استاد دانشگاه ادامه داد: حسن صباح که قلعه را می گیرد، ترورهایش را شروع می کند. از 430 تا 445این ترورها ثبت شد. البته تمام ترورها به اسم آنها نبود و هرکه ترور می کرد، به نام آنها تمام می‌شد. نمونه‌هایش را در صلیبیون هم داریم. عده‌ای قصد کردند پادشاه فرانسه را ترور کنند و گفتند جزو حشاشین هستند، اما بعداً مشخص شد که پادشاه انگلستان آنها را فرستاده تا آنها را بکشند؛ لذا در تعداد ترورها اختلاف است.

ماجرای ترورها و فداییان حسن صباح

 فرمانیان افزود: از سال 485 اولین ترورش آغاز می شود و در 518 از دنیا می‌رود. در این مدت 30 تا 45 ترور را به او نسبت دادند. تمام ترورها هم ترور رهبران مخالف اسماعیلیه است. گروهی به نام فداییان اسماعیلی داشتند که واقعاً فدایی بودند. در ابتدای فیلم هم نشان می‌داد که آن سرباز خودش را از بالای قلعه به نشان ارادت به حسن صباح پایین می‌اندازد. این مسئله به قصه ای باز می‌گردد. یکی از فرماندهان صلیبی به نام رشید الدین سنان شیخ الجبل که آن زمان رئیس قلعه اسماعیلیه در منطقه سوریه بود، به قلعه آمد و به سربازان گفت اعتبار و جایگاه مرا چطور می‌خواهید ثابت کنید؟ گفتند هر طور شما بفرمایید. دستور داد چند نفر خودشان را پایین انداختند. چند نفر از فداییان روبروی شیخ الجبل خودشان را پایین انداختند و به فرمانده صلیبی گفت من چنین آدم‌هایی دارم.

ترور اسماعیلیون نسبت به مخالفان فرقه بود

این پژوهشگر تاریخ ادیان و فرقه‌ها افزود: حسن صباح خودش انسان متدینی بود. ترورش برای رهبران بود. شریعت مدار بود و به عقاید اسلام و فقه شیعی اعتقاد داشت. طی 30 سال از قلعه خارج نشد. کتابی به نام «سرگذشت سَیدُنا» نوشته جُویدی داریم و آن را زمانی که همراه هلاکوخان وارد قلعه اسماعیلیه شد، نوشت. قلعه الموت کتابخانه‌ای بزرگ داشت که حدود 30 سال خواجه نصیر الدین طوسی شرح اشارات را نوشت. هلاکو گفت آنجا را آتش زدند. یکی از کتابهایی که بیرون آوردند همین کتاب بود که مبنای فهم تفکرات حسن البنا شد. در آنجا درباره سرگذشت سیدنا آمده است که حسن صباح بسیار آدم متدینی بود. هیچ گاه از قلعه بیرون نیامد. فقط دو بار بیرون آمد و آن هم پشت بام قلعه رفت. حتی در زمانی که اینها محاصره بودند، خانواده خود را به قلعۀ گردکوه فرستاد و گفت به آنجا بروید و رخت‌ریسی کنید و هیچ گاه آنان را به قلعه باز نگرداند.

حسن صباح تندروی‌هایی در دیانت داشت

فرمانیان گفت: از آن طرف سخت‌گیری‌های فراوانی داشت. تندروی هایی در تدین داشت. یکی از فرزندانش متهم شد به اینکه در قتل رهبر قلعه قُهستان شرکت داشت. اعدامش کرد و بعد خلافش ثابت شد. پسر دیگرش را به اتهام شرابخواری کشت، به این خاطر که اعتقاد داشت فرزند یک رهبر دینی باید نسبت با دیگران تفاوت داشته باشد تا شراب رسمی نشود. در حالی که شراب اعدام ندارد.

حشاشین، تروریست‌های فرماندهان صلیبیون بودند

وی افزود: در هر صورت زاهد بود منتها در ترور مخالفانش تندرو بود؛ کسانی را می‌کشت که با اسماعیلیون مخالف بودند. این تفکر از کجا آمد؟ وقتی صلیبیون جنگ را شروع کردند، رشید الدین سنان یا شیخ الجبل تعدادی از فرماندهان صلیبی را کشت. به سربازانش گفت شما لباس صلیبی ها را بپوشید و آنها را بکشید. شاید فرآیند آن سه سال طول می‌کشید. بعد صلیبیون سعی کردند تفحص کنند آنها چه کسانی هستند. برنارد لوئیس در کتاب تاریخ اسماعلیان که آقای فریدون بدره‌ای ترجمه کرده، ریشه حشاشین یا اساسین را گفته اولین بار در سال 1975 میلادی مطابق با 571 هجری قمری ایجاد شد. یعنی حدود 70 سال پس از مرگ حسن صباح بود. بنابراین مسئله حشاشین ربطی به حسن صباح ندارد و به جنگ‌های صلیبی باز می‌گردد. اولین توصیفی که وجود دارد، توسط امپراطور بارباروسا در مصر است که در آنجا سفیرش گزارشی به امپراطور می‌دهد و می‌گوید تعدادی در دمشق و انطاکیه و حلب هستند که مسلمانند و در کوهستان‌ها زندگی می‌کنند و در زبان محلی به آنها «هی سیسینی» می‌گویند و در رومیایی به آنها اصحاب الجمل گفته می‌شود. این اولین گزارش است که در سال 571 هجری قمری داریم. صد سال بعد مارکوپولو در سفرنامه‌اش همین مسائل را می‌نویسد. این سفرنامه به دلیل اعتبارش گسترش می‌یابد و کلمه «اساسین» در فرهنگ اروپایی مصادف با کسی می‌شود که آدم می‌کشد و پول می‌گیرد.

فرمانیان در انتها گفت: ما معتقدیم این تلقیاتی که اروپا از شیخ الجبل داشتند، اشتباه است. زندگی او بسیار زاهدانه بود. شریعتمدار است. مسلمانان عادی را هیچ گاه نمی‌کشد و فقط کسانی که علیه اسماعلیه می‌جنگند کار دارد؛ لذا چند تا از فرماندهان صلیبی را کشتند. دوره حسن صباح اصلاً جنگ‌های صلیبی به آن مفهوم شروع نشده بود. این سریال، یک تاریخ تخیلی است برای ضربه زدن به برخی مفاهیمی که امروز در جهان اسلام مطرح است.

 

انتهای‌پیام/

دیگر خبرها

  • دریاچه زریبار (زریوار) مریوان در استان کردستان بعد از سال‌ها سرریز کرد + فیلم
  • مریوان رکوردار بارش باران/کاهش کیفیت هوا و دید افقی در کردستان
  • دیدار با خانواده شهیدی که به دست اسرائیل به شهادت رسید/ عکس
  • مریوان رکورددار بارش باران در کردستان
  • آغاز واردات میوه‌های گرمسیری از مرز باشماق مریوان
  • شرکت بیش از ۱۲ هزار نفر در آزمون استخدامی آموزش و پرورش کردستان
  • شاید نمی‌دانستید که علی دایی آنجا حضور داشت!
  • شهیدی که قهرمان دو سنگر بود
  • اصطلاح حشاشین مربوط به ترور فرماندهان صلیبی است
  • روستایی در مریوان که میزبان لک لک های مهاجر است + فیلم و تصاویر